11/10/2006


!ای حلزون
سوز پاییز آمده
کوهستان فوجی سپیدپوش شده
خودآموز کوهنوردی به کارت نمی آید
گول هایکو را نخور
با ما بمان
***
.زاخاری خارپشت نیست.او هیچ خاری ندارد.گرچه گاهی تنش می خارد
.زاخاری پاییز را دوست دارد.حتی اگر باران نبارد
زاخاری غروبهای آفتابی هر زمان آخرین شعاع نور از بالای شصت و چهارمین درخت برگ ریز خیابان شماره ی نه عبور می کند وکلاغ تنهایی بعد از چهار قارقار خفه از سر شاخه می پرد،یک خط روی دیوار می کشد
.زاخاری یک دیوار خط خطی دارد
یکی از خطها ادامه دارد.گاهی دور خودش پیچ می خورد.گاهی سربه راه میرود.گاهی باریک و ظریف است،گاهی ضخیم و خشن.گاهی منحنی و گاهی شکسته است.گاهی گم می شود و در ناکجایی پیدا می شود.بی پدر کوتاه هم نمی آید،سر درازی دارد که راست به جهنم می رود
زاخاری شبهای جمعه ترک می خورد.صبح روز بعد می شکند و عصربی پایان یک جمعه ی بی تحرک منفجر می شود.زاخاری تمام هفته ی آینده را به دنبال تکه های پراکنده ی خود تمام دنیا را می گردد
.زاخاری پرده ها را کشیده و در تاریکی عینک آفتابی زده
.زاخاری فین فینش بند آمده اما دلتنگ است
.زاخاری گم شده اما کیف پولش قطب نما دارد
.زاخاری خوشبخت است چون آبجو می نوشد
...و زندگی می گذرد
***
!ای حلزون
.اینجا بمان،امروز می گذرد
فردا که بروی
...تا ابد ادامه دارد

1 Comments:

Blogger ریرا said...

زاخاري پرده ها را باز کن. حلزون را بخاطر بسپار.فوجي هم گاه ميلرزد.عينک ات را بردار و ليوان آبجو را هم.به آنسوي خطوط بي پايان پرواز کن و همه را به خنده زار هيمه ي جوشان خنک ترين آبجو بَرنِشان گرد بر گرد هم... و نه براي کلاغ و نه بخاطر شکسته هاي خودت. به خاطر خانم چاقالوي سيمور.يادته رفيق؟ راز خانوم چاقه سيمور يادته؟

12:22 PM  

Post a Comment

<< Home